سلام به وبلاگم خوش اومدید
خوشحال میشم برام نظر بذارین و احساستونو نسبت به نوشته هام بگین
عقاید همه برام ارزشمنده .امیدوارم دقایق خوبیو داشته باشین.
ادامه نوشته ها در ادامه مطلب است...
بیرون از اینجا سرد نبود اما من میلرزیدم...
کلمه های زیادی توی سرم بود اما صدایی نبود...
انگار یادت نمیاد چه جوری میتونی حرف بزنی...
یادت نمیاد چه جوری میتونی فرار کنی...
سرما که به استخوانت برسه دیگه فرقی نداره هوای بیرون چه جوری باشه...
و فقط یه عبارت توی ذهنته "فرار کن"
اما چه جوری...به کجا...
از کی... از خودم ؟
از دختری که همیشه خونسرد و آرومه ؟
من میتونم از سیاهی تمام کائنات فرار کنم...
اما از خودم نه... از این خشم نه...
از تاریکی که حسش میکنم... دوره ... عمیقه...
اما هست...نه !
حالا میبینم که آره... واقعیت داره که همه به سمت تاریکی سوق پیدا میکنن...
فقط ...
فقط من کنار اومدن باهاش رو یاد نگرفتم...
من نمیتونم فرار کنم... نمیتونم باهاش زندگی کنم...
و نمیدونم که میتونم باهاش بجنگم یا باید شبیه خیلی آدمای دیگه
با یه پوسته ی طبیعی ولی از درون تسلیم شده به زندگی ادامه بدم...
خالی بود چشمانش ...
و من این را از صدای بلند سکوتش در میان هیاهوی جمعیت فهمیدم
خالی بود صدایش ... هم نوا با گیتار خاک خورده اش...
خالی بود رویایش... درست مانند قطره های چکیده شده ی قهوه روی میز...
نمیدانم قهوه اش تلخ بود یا نه ...
اما رویایش تلخ نبود...
آدم ها به زور هم شده می خندیدند... برایش دست میزدند...
اما او نمی خندید... با وجود خنده ی نقاشی شده روی صورتش...
پایان نمایش بود...
چراغ ها یکی یکی جان باختند... پرسید به خانه نمی روی؟
حرف میزد اما هنوز سکوتش نشکسته بود...
نمیدانم شب ها چه خوابی میدید...
نمیدانم صبح ها چه عطری میزد...
اما خالی بود...
چشمانم را باز کردم... باید آنجا را ترک میکردم...
قبل از پایان نمایش...
دخترک شمع نیمه روشن را به دیوار تکیه داد
زخم زانویش تجسم دردی بود که حس نمیکرد...نه رگ های دریده شده نه خون گرم را...نه یخبندان و نه گرمای ساطع شده از موجود سرد را...
دخترک هیچکدام را حس نکرد...او غرق شده بود...
در خلائ که لبریز بود...
خورشید در دستانش بود..دستانش را به سمت دستان لمس نشده ی او گرفت...
اما سرمای خورشید قابل تحمل نبود...
دخترک به سمت شمع که حالا خاموش شده بود برگشت...
در سینه اش قلبی می تپید که با آهنگ زندگی کسی که روبه رویش ایستاده بود هم نوا بود...
بار دیگر دستش را به سمت او گرفت اما حالا خورشید در تنش تحلیل رفته بود
دخترک زمزمه کرد که حس میکند ... او حس میکرد...
اما نه زوزه ی گرگ هارا...اما نه نبض شریان را...
اما نه سایه های سرگردان اطرافش را...
نه زخم زانویش را...
دخترک حس میکرد...
اما نه گوشه ی تا خورده ی آستین لباس اورا....
نه مژه ی سیاه افتاده بر گونه چپش را...
دخترک حس میکرد...با تمام حواسش
دخترک خورشید تحلیل رفته در تنش را در چشمان کسی میدید که گفتند
مدت هاست یخ زده است !
پشت پلک های خواب آلود او گرگ و میش را میدید...
و صبحی که آن دو را بیدار خواهد کرد...
با تمام حواسش...دخترک حس میکرد..
چادر سیاه را به اسمان کشیدند...
اسمش را تاریکی گذاشتند...
گفتند زیباست...گفتند ارامشبخش است...
اما زیبا نبود...زیبا نبود چون تو را در تاریکی گم کردم...
چشمانت را گم کردم...
گفتند عروس شب ماه را به میهمانی دعوت خواهند کرد...
گفتند ستاره های ساق دوشش اسمانت را روشن خواهند ساخت...
گفتند پیدایش خواهی کرد...
تاریکی را لمس کردم...سرتاسر...
تمام تنش سرد بود...
تاریکی عمیق بود...یخبندان بود...
اما تو ظریف بودی...
تو را که هیچ خودم را هم گم کردم...
خورشید که طلوع کرد سراغم را گرفتی...
گفتند شب هنگام دنبالش بگرد...شب ها پیدایش میشود...
او حالا تاریکی ست...اما خورشید را می پرستد...
او خودش را گم کرده است اما دنبال تو میگردد...
تو تاریکی را در نور پنهان کردی...
او را به زندگی برگردان...
...
...
...
گاهی بی حوصله تر از همیشه دنبال یه گوشه برای فرار کردنی...
فرار از خودت...
فرار از روز های مبهم...
فرار از مه ای که تمام دنیاتو گرفته...
اما مدام میرسی به خودت...به چشم های پریشونت...به لبخندی که میترسه...
این مه تمومی نداره...فرشته نجاتی وجود نداره...
فقط باید دوید...باید دور شد...
اما این سیاره راه فراری نداره...فقط دور خودمون می چرخیم...دوباره بهم میرسیم...دوباره...
من شبیه عسل نیستم...اون دختر کجاست...
تنها حسن اینجا اینه که کسی اینارو نمی خونه...!
و من دوباره شک می کنم به همه ی یقین هایم...
منطق ها...استدلال ها... به تمام بدیهی های این کره خاکی
و من باز هم شک میکنم به انسان ها...
به اینکه چه بلایی سرشان اوردند...
چه شد که تسلیم قانون ها و محدودیت ها شدند...
تسلیم غرور شدند...
و از انچه با تمام وجود می خواستند قاطعانه گذشتند...!
چه شد که دیگر نتوانستیم کسی را پایبند کنیم...
به دوست داشتمان پایبند کنیم...
به شب بخیر هایمان...
به دلواپسی و توجه مان...
به شعر هایمان...
چه شد که ادم ها شدند روح های سرگردانی که مدام می ایند و می روند...
چرا ماندگار نشدیم...
چرا دل نبستیم...
چرا به تقدس عشق حمله شد و به یغما رفت...
از چی ترسیدیم...
چه بلایی سرمان امد که این گونه ترسیدیم...
و شدیم دارکوب هایی که مدام به روح و قلب هم ضربه زدیم...
شدیم معشوقه هایی که تمام شهر را به اتش کشید...
و فرار کرد...
شدیم اشباح سرگردان لابه لای خواب و بیداری...
چرا پایبند نشدیم...
و قانع شدیم به نداشتن...
به نماندن...
به نبوسیدن...
به راستی چه بلایی سر انسان ها امد...؟
شاید گاهی لازمه دست برداریم از مرز ها...
از این که تا این حد بین موجودات تفاوت گذاشتیم....!
اما آیا واقعا این همه تفاوت هست؟... یا اینم از همون قانون های دیکته شده اس...
میخوام بگم اون کسی هم که مدام و مدام تاریکی و درندگی و سیاهی و... به دنیایی که حتی یک ثانیه هم لمس نکرده نسبت میده ... وضع امیدوار کننده ای نداره....!
ما قاضی نیستیم !
نباید اینو گفت....! ولی واقعیته...
وقتی به عنوان یه "خون آشام" نفس نمیکشی...
وقتی این احساساتو در خودت تجربه نکردی...
حق اظهار نظر درباره ی خوب یا بد...درست یا غلط...
درمورد دنیای متفاوت از دنیای خودت رو نداری...
و من امیدوارم این کارو نکرده باشم....
این نوشته ها فقط نسخه ی کوچکی از تصورات منه که
بدون شک بدون ایراد و شکاف نیست...!
خیلی وقته چیزی نوشته نشده...!
و خب طبیعیه که پر از خاک و تار عنکبوت شه...
وبلاگ بیچاره ی من... :)
هراسی جدید به کمینم نشسته است...
هراسی خاموش...
نه غرش میکند... نه حمله...!
که کاش این طور بود...
لااقل فرصت مبارزه داشتم...
اما این هراس ساکت است...!!
فقط نگاهم میکند...
نمی دانستم نقشه اش چیست...
دلهره داشتم...
تمام حواسم به چشمانش بود...
تا شاید بفهمم چه چیزی در خیالش میگذرد...
اما نفهمیدم...!
تلاش کردم احساسش را حدس بزنم...
اما نتوانستم...
هیچ حسی در کار نبود...!
انگار هیچ نقشه ای نداشت...
جز خیره شدن به چشمان من...
می ترسیدم...
او ترسناک نبود...!
و همین ترس را در من ایجاد کرده بود...!!
لحظه ها گذشت...
دیگر به نگاه هایش عادت کرده بودم...
دیگر نمی ترسیدم...
دیگر هیچ حدسی نمیزدم...
روی احساسم خاک گرفت...
روی وسایلم خاک گرفت...
شده بودم مجسمه ی خاک گرفته ای که از هیچ میترسید...
و اینقدر ترسید که سرانجام معنای ترس از یادش رفت...
شد عادت...
شد بخشی از روحش...
دیگر تکان نمیخورد...خاک گرفت...
و از آنجا بود که او را مجسمه خواندند...!
هراس به هدفش رسیده بود...
گاهی هراس ها هدفی جز خاموشی روح را ندارند...
نه قدرت دارند...نه صدای وحشت آور...
نه درنده اند...نه عصیانگر...
اهلی اند...!
ساکت اند...
اولش دیده نمی شوند...
تا این که تو بهشان شک میکنی...!
توجه می کنی...
تمام حواس و روحت را صرف حل معما میکنی...
معمایی که خود جواب است...!
نه معادله ای درکار است...نه اتحادی...
اصلا معما نیست !
اما تو درگیرش شدی...
درگیر "هیچ" شدی...!!
"هیچ" به تو صدمه رساند...
"هیچ" آرامشت را دزدید...
و این تو بودی که این اجازه را بهش دادی...
بهش قدرت دادی...
درحالی که او "هیچ"بود.......!
حواسمان به هیچ های زندگی باشد...
حتی نگاهشان هم نکنید...
این ها "هیچ"اند...!!!
جالب است ... چقدر بی دردسر نوشته هایم را سرکوب می کنم !
هنوز پا به صفحه نگذاشته محکوم به پاک شدن می شوند...
و در چند ثانیه پس از شورش قهرمانانه با شکست تاسف باری
روبه رو می شوند !
آن هم به دست کسی که خودش آنان را هدایت کرده است...!
و تاسف من پاسخ مناسبی برای این خیانت نخواهد بود...
می ترسم از روزی که دیگر نخواهم بنویسم...
که دیگر بودن و نبودن ها برایم فرقی نداشته باشد...
که نخواهم کسی را به آغوش بکشم و برای درد هایش مرهم باشم...
که خودم را در خودم حبس کنم...نابود کنم...!
می ترسم از موجودی که با من از زمین تا آسمان فرق می کند...
از دختری که فقط پلک می زند...!
و اما چه بلایی سر احساسم خواهد آمد ؟!
چه کسی نوشته هایم را دفن خواهد کرد؟...
پ ن :خودم هم تلخی این چند خطو حس میکنم...
بغضی ترسید...دلی لرزید...
دنیا کوبید...اشکی غلتید...
گونه ای تر شد...
احساسی سرد شد...
روح پرپر شد...در هوا غرق شد...
زانوان خم شد...
جهان کر شد...
جهان کر شد...
...
هر چیزی را نمی توان نوشت...
اصلا هر احساسی که با واژه ها معنی نمی شوند...!
حد و قدرتشان را نمی شود توصیف کرد...
نمی شود معادل یافت...
"خیلی "ای که خیلی دیده نمی شود...
سه نقطه هایی که ترجمه نمی شوند...
نگاه هایی که زیر نویس ندارند...
احساساتی که تا ابد مخفی می ماند...خاک می خورد...اما پا به دنیایمان
نمی گذارند...
گوشه ای محفوظ می ماند...به خواب می رود...
احساسات محدودی هستند که در ترجمه شان کم نمی آوریم...باقی را...
...
به باقی دست نزنید !
سعی در فهمیدن واژه ها و احساسات مه آلود نکنید...نمی توانید!
مترادفی در کار نیست...
با باور های دیکته شده تان تقدس ابهام را زیر سوال نبرید...
به دنبال رمز گشایی نباشید...به جان x ها نیفتید...
این احساسات اگر قرار بود مبهم نباشند روح ها که زخمی نمیشد...
چشم ها که شناور در اشک نمی شد...
سوزش بغضی در کار نبود...
می خواهید با کدام معادله به جواب برسید؟!
موجودات بر پایه ی احساس نفس میکشند...
احساس را معنی نکنید... حد و مرز تعیین نکنید...عقایدتان را فریاد
نزنید...
لحظه ای نفس تان را حبس کنید...و...
" با قاطعیتی که حتی خودتان را قانع نمی کند مفاهیم را تعریف نکنید "
آیینه...
دروغ نمی گوید...
یعنی هرگز نگفته است...
لبخندت را نشان می دهد... برق چشمانت را نشان می دهد...
گونه های سرخ خجالیتت را نشان می دهد...
اخم و اشک و ...
حتی تار موی تازه سپیدت را...
انصافا کم نمی گذارد...
فقط گاهی...حریف "احساس ترسویی" نمی شود... همان احساسی که
سرش فریاد هم بزنی...
حاضر نیست نشان دهد:
کیست ؟
چیست ؟
از کجا آمده ؟
و در نهایت آیا رهایمان خواهد کرد؟
نه لجباز است نه یک دنده...فقط بی نهایت ترسو ست...!
صادقانه :
تا کی قرار است لابه لای چادر ابهام مخفی شوی ؟!
تا کی آیینه قرار است پا در میانی کند؟
ممکنه یه سری از مطالب نویسنده ش خودم نباشم ولیدر این صورت
حتما نام نویسنده مطلب نوشته میشه...
فکر می کنم کمک گرفتن از احساسات و نوشته های اطرافیان و دوستانم
می تونه وبلاگمو کامل کنه...
البته اکثر پست ها و مطالب نوشته های خودمه...
آرام قدم بردار...
اینجا هیولایی خوابیده...!
آرام قدم بردار...
که این جا با هر صدایی...
جهنم زنده می شود...!
آرام قدم بردار...
این جا مردگان خفته اند...
این جا کسانی اند که...
به خون تو تشنه اند...!!
م.م
من خارق العاده نیستم...! اما توانایی هایم را دست کم نگیر...
آنقدر بی خطر نیستم که مرا جدی نگیری...!!
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Im a vampire و آدرس vampire-feeling.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته.در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 5048
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1